مهدی عبد خدایی:
نامادری من داستانی را تعریف می کردند که همین داستان را علی آقای ضیاء هم تعریف می کنند.
داستان از این قرار بود که من یک ساله بودم که مادرم از حمام باز می گشته است. بین حمام و منزل ما قریب به صد یا صد و پنجاه قدم راه بوده. پاسبان اداره ثبتی بوده که می بیند دو زن (مادرم و همسایه اش) با چادر راه را طی می کنند. حمله می کند. چادر مادر مرا از سرشان می کشد. مادرم فرار می کند و خود را به آستانه خانه همسایه می اندازد و در همان جا سقط جنین می کند و خون ریزی شدیدی می کند و به علت شرایطی که پدرم داشته (او به صورت یک تبعیدی و فراری بوده و یک سال بعد از آن ماجرا باز می گردد.) نمی تواند مادرم را به دکتر برساند و مادرم پس از 16 روز می میرد، در حالی که 21 ساله بوده است. (1)
1. حکایت کشف حجاب، ص125