سال ها گیسوی آسیه را شانه کرده و آینه مقابل روی مؤمنهی کاخ فرعون گرفته. چقدر در خلوت همسر با او گفتگو کرده خدا می داند. همین بس که آسیه، مشاطهاش را هم مؤمن کرده و حالا هر دو نوری هستند در کاخ تاریک فرعون. یادم رفت بگویم شاهزاده خانمهای کاخ پیش او میآمدند و آرایشگر مخصوص دختر فرعون هم بود. شاید فکر میکرد اینبار دختر به بابا نرفته و در دامن آسیه مؤمن شده یا دیگر طاقت ش تمام شده بود و بیش از این نمیتوانست کفر دور و برش را تحمل کند و شایدم اصلا حواسش نبود. شانه از دستش که میافتد بی اختیار نام خدا را بر زبان میبرد و شانه را بر میدارد. دخترک بد طینت فرعون رفته گوشش تیز میشود و فورا میگوید مقصودت پدرم بود دیگر/ خیر، منظورم خدای من و تو و پدرت با همهی یال و کوپالش است/ مطمئن باش به پدر میگویم/ بگو... .